ناگهان در قلبم تلاطمی هچو زلزله همه جای بند بند وجودم را به لرزه در اورده بود چون کودک بی پناهی را دیدم که در سوز و سرما ی شدید زمستان که وجود هر کسی را به لرزه در می آورد بدون داشتن لباس گرمی در حالیکه می لرزید دستانش را به سوی مردمی که از کنارش رد میشدند دراز کرده بود امیدوار بود دلشان براایش بسوزد وبه او کمک کنند او زیر لب زمزمه می کرد و با زبان کودکان از خدا می پرسید که چرا پدر و مادری معتاد نصیبم شده انها آنقدر بی عاطفه اند که در کنار منقل پر از اتش گرم می نشینند و مواد مصرف میکنند و مرا از آن گرما محروم می کنند تا در سوز و سرمای شدید گدایی کنم تا آنها در یک چشم به هم زدنی دود هوا کنند.
نظرات شما عزیزان:
|