فقر اگر از جامعه ریشه کن شود همه انسانها به طور مساوی رزق و روزی می خورند هرگز به خاطر مال و ثروت به همدیگر فخر نمی فروشد بلطبع زندگی شیرین می شود هرگز خواهر برادر همنوعمان گرسنه سر بر بالینی نمیگذارد تا همگی درکنار هم با آرامش طی طریق زندگی کنیم.
در گذر گاهی شلوغ و پر رفت و آمد دو برادر با لباس ژولیده و کثیف در سوز و سرمای اخرین روز اذر ماه کنار همدیگر نشسته بودند انها هر روز به فرمان پدر بی رحمشان به آنجا می رفتند تا گدایی کنند و جیب پدر مفت خورشان را پر کنند
کودکی را روی ویلچر هر روزه به همراه پدر علیلش در کنار مغازه خوار و بار فروشی بزرگی می بینم که در حالی که گردنش تعادلی ندارد و دائم به سویی افکنده می شود به رهگذری با التماس نگاه می کرد و دستانش را برای گرفتن کمک به سوی انها دراز می کرد نگاه ان کودک علیل انگار با ادمی حرف می زند اگر خوب و دقیق به زمزمه هایش گوش فرا دهیم اینطوری زیر لب می گوید که ای خدای مهربان چرا پدر و مادرم آنقدر بی مسئولیتند با انکه پدرم معلول بود باز هم صاحب بچه شدند و من علیل قلج را بدنیا آوردند هر روز رهگذرانی که از کنار من و پدرم رد می شود این مسئله حیاتی را به پدرم گوش زد می کنند که چرا وقتی خودت مشکل معلولیت داشتی صاحب فرزند شدی تاکه او هم محتاجی مثل تو شود آن کودک در دلش پدرش را نفرین می کرد که جرا این امر مهم را رعایت نکرد چون خود پدرش هم ازاینکه پدر بزرگش معلول بود زمان بدنیا آمدن مثل پدرش معلول بذنیا آمد اگر از بی سوادیش بود غصه ای نداشت ولی وقتی که خود این بلا به سرش آمد پس چرا من را بوجود آورد تا که مانند تکه گوشتی گوشه ای بیفتم و منبع در آمدش شوم این سوز و گداز هر روزه آن کودک علیل بود خدایا کمک کن تا که هرگز فرزند علیلی بدنیا نیاید و از آن سوء استفاده نکنند.
کودکانی بخاطر فقر و نداری ناچارند از صبح زود دست نیاز به سوی هر کس و ناکسی دراز کنند و از آنها کمک بخواهند تا که اگر دلی بحالشان سوخت سکه ای در دستان نحیف و لاغرشان اندازند تا پدر و مادر معتاد آن کودکان از دسترنجشان دود و دمشان براه باشد و مشغول عیش و نوش شوند و در گرمای شدید و در سرمای شدید کودکان معصومشان را در گذرگاه ها برای گدایی می گذارند تا که از دسترنجشان لذت برند پس رسالت پدرو مادران کودکان در قبالشان چیست مگر انها از بدو تولدشان مسئول رفاه و آسایش انها نیستند پس چرا کودکانی که باید مانند شاپرکان این سو آن سوی روند آنقدر پژمرده اند و نای راه رفتن ندارند ایا می توان نام والدین بر روی آن ظالمان گذاشت البته که هرگز نام والدین را برانها نباید گذاشت بلکه ان بی رحمان از دشمن هم دشمنترند و باید جوابگوی اعمالشان نزد پروردگارشان باشند.
کودکی که بر اثر فقر و نداری مجبور بود سر چهار راهی به گدایی پردازد زمانی که می خواست خود را به جای همیشگی خود برساند ناگهان با اتومبیلی تصادف می کند ان اراننده از خدا بی خبر فرار می کند و ان کودک را به حال خود وا می گذارد کم کم دور و بر آن کودکی که چند لحظه پیش در دلش از تنهای و نداری رنج می برد دور و برش آنقدر شلوغ شده بود و به سوی بدن خونینش سکه یا اسکناسی می انداختند ان کودک اخرین تلاشش را می کرد و بامرگ دست و پنجه نرم می کرد و کمی هوشیاری داشت تا که عکس العمل رهگذران را ببیند آن کودک رو به موت زیر لب زمزمه می کرد که چرا هر روز مرا سر همین چهار راه می دیدید ولی بی خیال از کنارم رد می شدید چرا ان زمان که من محتاج کمکهای شما بودم حامی من نشدید امروز که من دستم از زندگی کوتاهشده به من کمک می کنید دیگر در ان دنیا این سکه ها بدردم نمی خورد ان کودک با آن ذهن بچه گانه اش فکر می کرد که برای او رهگذران سکه ای انداختند او نمی دانست که رسم است اگر مرده ای زخمی و خونینی را می بینند به عنوان کفاره باید پولی اندازند ان بی خبران نمی دانستند که هنوز ان کودک نیمه جانی دارد و انها را می بیند ناگهان حال ان کودک منقلب شد مقدارزیادی خون بالا آورد ودر دم جان را به جان آفرین تسلیم کرد و از شر والدین بی مسئولیتش و ان بی خبران و از همه مهمتر از فقر و نداری خلاص شد و همه حاضرین لبخندشیرینی که گوشه لبانش نقش بسته بود را دیدند و به روی خود نیاوردن ولی آن کودک دیگر از جور و جفای زمانه خلاص شدو نزد خدای مهربان رفت تا که هرگز در میان آنها قدم نگذارد.
کودکی کوچک در کنار گذر گاهی در حالی که از فقر و نداری مانند گلی پژمرده شده بود دستانش را به سوی مردم برای گدایی دراز می کردوچون ان بی خبران به خاطر سرمای شدید سر بر گریبان نهاده اند و نیم نگاهی به آن کودک فقیر و مستمندنمی کردند مگر عده ای سکه ای در دستان نحیفش می انداختندو از کنارش رد می شدنندآنها نمی دانستند که آن کودک مجبور بود خرج مادر بی شوهر مریضش را بدهد وخود ازندگی هیچ لذتی نمی برد چون باید در سرما و گرمای شدید برای رزق و روزی از همنوعش کمک گیرد تا مبادا شکم خالی سر گرسنه بر بالین نهنددر حالی که ان کودکان مانند شاپرکانی باید در همه جا و همه حال مشغول بازی باشندرا بیابیم و دست یاری به آن گلهای پژمرده دهیم و به انها کمک مالی کنیم و تا دیگر مجبور نباشند سر چهار راهی گدایی نمایندو از سرم بلرزند.
دخترکی با سر و وضع ژولیده در گوشه ای شلوغ و پر رفت و امدنشسته بودو دستش را به سوی همه دراز می کرد رنگ زرد او فریاد می زد که دچار سوء تغذیه است رهگذران........
مادری درد مند و فقیر و زجر کشیده با دستان لرزان کودکش را در یک شب سرد اواخر پاییز در حالی که می لرزید غم از دست دادن کوک دلبندش بند بند وجودش را به لرزه در اورده بود چون بخاطر داشتن پنج بچه قدو نیم قدم دلش نیامد او را سقط کند بلکه تصمیم گرفت او را بدنیا اورد سر درگاه خانه ای که انها فرزند ندارند بگذارد چون می داتست که انها بچه ندارند و حتما انها فرزندش را بزرگ می کنند اوهم بعد از مدتی خود را به عنوان خدمتکار در انجا مشغول کارمی کند تا که همه روزه نو گلش را ببیند و از حال روزش با خبر شوداو با این افکار در ان شب مورد نظر فرزنش را که از جانش بیشتر دوست می داشت را در ان سر درگاه گذاشت و زنگ خانه اش را به صدا در اورد و خود گوشه ای نظاره گر شد که ناگهان ماشینی در انجا متوقف می شود ان بچه را می بینند و همراه خود می برند چون از شانس بدش ان شب کسی در ان خانه نبود اه از نهاد ان زن بلند شده بودچون اوبخاطر فقر و نداری مجبور شد کودک دلبندش را انجا بگذارد لاجرم تصمیم گرفته بود که ان کار زشت را بکند ان مادر درد مند همه نقشه هایی که کشیده بود نقش بر اب شده بودو در حسرت ان کودک دلبندش تا مدتهااشک می ریخت و اه می کشید و در هر کوی و برزنی به چهره ها دقیق می شد که ای خدا ممکن است این همان دلبندش است که ان شب او را از دست داده در حالی که قطرات اشک از چشمان بی فروغش جاری می شد این اه کشید نها واشک ریختن کار هر روزه اش شده بودخدایا به این مادر و امثالش صبر ده تا بتوانند غم به ان بزرگی را تحمل نمایند.
فاطمه خانم مادر زجر کشیده ای بود که چند روزی در خانه زمین گیر شده بود او هر روز صبح زود بچه هایش را اول به خدا و بعد به صاحب خانه اش که پیر زنی بود مهربان و دلسوز بود می سپرد و به خانه مردم می رفت تا شکم بچه های بی پدرش را سیر کند او بخاطر درد زانویش چند روزی بود که نمی توانست سر کار برود پسرش تقریبا دوازده سالی داشت و دختر کوچکش هفت ساله بود اخرین روز های اسفند ماه هم بود ......
هادی روز به روز نحیفت ترو ضعیفتر می شد هیچ راهی برای مداوایش وجود نداشت جز پیوند کلیه می توانست او را از ان بیماری سخت نجات دهد گروه خونی پدرر و ومادرش هم جوری بود که .....
رعنا در کلاس سوم ابتدایی در جایی پرت و دور افتاده در کوهستانی سرد و پر از برف در خانواده فقیری بدنیا امده بود فقر و نداری سراسر خانه اشان را فرا گرفنه بودو انها را ازار می داد رعنا به غیر از خودش شش برادر و خواهر دیگر ..........َ
پسرک حدودا چهارده ساله به نطر می رسید او هر روز صبح زود از خواب نازش بیدار می شد تا به سر کار برود او مجبور بود خرج و مخارج خانواده اش را تامین کند پدری داشت معتاد و بی رحم که هر روز دوستان معتاد و بی غیرتش را دور منقلی در خانه اش جمع می کرد..........
خورشید وسط آسمان بو د وقت ناهارشده بود مغازه جگرکی اطرافش را دود پر کرده بود و کم کم عده ای برای خوردن کباب به ان جگرکی می امدند و قصد داشتند ناهار بخورند به فاصله اندکی کودکی با سر و وضع ژولیده روبروی جگرکی........
در آغازین روزهای فصل پاییز هزار رنگ و هزار چهره در روز اول مهر در شروع سال تحصیلی کودکی را در کنار مدرسه ابتدایی نشسته بود او بر اثر فقر و نداری مجبور .....
مادر نالانی در گوشه خیابانی نشسته بود و کودکش مثل گلی پژمرده در بغلش خوابیده بود رهگذران سکه ای در کنارش می انداختند و از کنارش رد می شدند و به نگاه ملتمسش توجه ای ...........
سر چهار راهی شاپرکی دخترک گل فروشی که از فقر و گرسنگی جان به جان آفرین تسلیم کرده بود بر روی سرش می نشیند آنگار دست نوازش بر سر ان دخترک می کشید و دلداریش می داد ولی رهگذران بی خیال فکر می کردند که او خواب است ولی او از قید حیات رها شده بود و انها همچنان در بندند.
در گذرگاهی در یک روز برفی مادر بینوایی در گوشه ای نشسته بود و غنچه ی کوچکش را محکم به خودچسبانده بود تا بدن یخ زده اش را گرم کند رهگذران انچنان در پالتوی گرمشان.......
در کنار مغازه ی شیرینی فروشی بزرگی دخترک کوچکی نشسته بود و به مشتریانی که برای خرید شیرینی عید امده بودند نگاه می کرد بد جوری گرسنگی به او فشار اورده بود بوی شیرینی های رنگارنگ ان مغازه بیشتر او را تحریک می کرد در دلش...
در سوز و سرمای یکی از روزهای زمستان که همه جا را برف سفید پوش کرده بود پسرک گل فروشی سر چها راهی مشغول کاسبی بود ناگهان متوجه شد دخترک هم سن و سالش ......
کودک دبستانی که هر روز سر راه مدرسه دخترک علیلی که فقط چشمانش بینایی داشت را می بیند و دلش بحالش می سوزد او تصمیم می گیرد هر روز پول تو جیبی روزانه اش را به ان دخترک بدهد و خود در زنگ تفریح گرسنگی را تحمل کند تا بتواند به او کمک کند او دلش می خواست روزها زودتر تکرار شود او به ان دخترک علیل کمک کند و از گرمای برق نگاهش دلگرم شود و لذت احساسی همچو نیکی به همنوع اش را تجربه کند.
در گذرگاهی شلوغ در یک روز سرد پاییزی پیرمرد کتاب فروشی که دردکان گرمش لم داده بود چشمش به پسرک گدایی می افتد ناگهان مهر پدری که سالیان دراز ی حسرتش را می خورد به سراغش می آید و قلبش مانند دریای متلاطم شده بود و امواجش را به سینه اش می کوبید او را مصمم کرد تا به هر قیمتی شده آن کودک را از ان سود جویان به ظاهر پدر و مادر از خدا بی خبر نجات دهد خود و همسرش را که عمری حسرتش را می خوردند صاحب اولادی کند.
مادر دردمندی کنار بستر کودک نوجوانی که در انتظار مرگ بودرا دیدم که چگونه زیر لب با عشق و علاقه ترانه مادری را زیر گوش دلبندش زمزمه می کرد و او را امیدوار می ساخت ولی در دلش طوفانی به پا شده بود و ناله میکرد که با این مصصبت عظیم چه کنم........
با سلام.به دنیای لوکس بلاگ و وبلاگ جدید خود خوش آمدید.هم اکنون میتوانید از امکانات شگفت انگیز لوکس بلاگ استفاده نمایید و مطالب خود را ارسال نمایید.شما میتوانید قالب و محیط وبلاگ خود را از مدیریت وبلاگ تغییر دهید.با فعالیت در لوکس بلاگ هر روز منتظر مسابقات مختلف و جوایز ویژه باشید.
در صورت نیاز به راهنمایی و پشتیبانی از قسمت مدیریت با ما در ارتباط باشید.برای حفظ زیبابی وبلاگ خود میتوانید این پیام را حذف نمایید.امیدواریم لحظات خوبی را در لوکس بلاگ سپری نمایید...
فقر بزرگترین بلای خانمان بر انداز قشر عظیمی از جامعه اند بیاید با اندک کمک هایمان گره کوچکی از مشکلاتشون رو باز کنیم و از شادیشان دلشاد شویم به امید اون روز طلایی
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
فقر و
آدرس
ffathi50.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.